“غم حالتی از شادی است چراکه یک هیجان است و هیجانات به ما اجازه میدهند تا مشکلات پیش رو را حل کنیم و حل کردن این مشکلات این امکان را فراهم میکند که تا جایی که ظرفیت داریم زندگی کنیم”
یک روز زمانی که هفت ساله بودم، پدرم به من اجازه داد تا خودم فعالیت خانوادگی یکشنبه(آخرهفته) خود را انتخاب کنم. او گفت میتوانیم با ماشین از رودخانه میسیسیپی عبور کنیم یا سوار آخرین تراموا(قطار سبک شهری)که در سنت لوئیس است شویم. در آن زمان از زندگیام هرگز اقیانوس یا حتی دریاچه بزرگی ندیده بودم و از وسعت رودخانه میسیسیپی شگفت زده بودم. هرگز به ذهنم خطور نکرده بود که ترموا ها همیشگی نیستند ولی رودخانه همیشه آنجاست. من رودخانه را انتخاب کردم. البته رانندگی در عرض رودخانه پانزده ثانیه طول کشید. بلافاصله پس از عبور از پل، از تصمیم خود پشیمان شدم. دلیل تاسف من در آن زمان این بود که سفر با تراموا طولانیتر میشد. و پشیمانی دیگر این بود که هرگز دیگر این فرصت را نداشتم که در سنت لوئیس سوار تراموا شوم.
پدرم میتوانست من را از غم و حسرت محافظت کند. او به هر حال میتوانست مرا سوار تراموا بکند یا متقاعدم کند که تصمیم اشتباهی گرفتهام. با این حال، او اجازه داد که این تصمیم پابرجا بماند و به من اجازه داد تا با احساسات بعدی کنار بیایم. نمیدانستم قصدش چیست، اما معتقدم که در آن روز سعی میکرد پدر خوبی باشد.
از این تصمیم چیزهای زیادی یاد گرفتم. من آن را به یکباره یاد نگرفتم اما به مرور زمان به ارزش این اتفاق پی بردم. آموختم که میتوانم نتیجه یک تصمیم را تحمل کنم حتی اگر چنین نتیجهای را ترجیح نمیدهم. یاد گرفتم که لازم نیست از همه هیجانات محافظت کنم. و یاد گرفتم که همه چیز خوب یا بد نیست. مخصوصاً متوجه شدم که پدرم با محدودیتهای فراوانش میتواند درس ارزشمندی به من بدهد و من میتوانم آن بخش از وجود او را دوست داشته باشم، اگرچه همه چیز او را نپذیرم.
چرا محافظت از هیجانات مضر است؟
ممکن است خیلی از افراد با کارهای پدرم مخالف باشند. آنها ممکن است احساس کنند که او باید از احساسات من محافظت میکرد. با این حال، من فکر میکنم این یکی از لحظات دوست داشتنی زندگی او و عاری از هر گونه خودپسندی بود. ما به عنوان والدین اغلب بیش از حد از فرزندان خود در برابر احساسات ناخوشایند محافظت میکنیم زیرا نمیخواهیم خودمان هیجانات بد یا ناخوشایند داشته باشیم. برای ما ناخوشایند است که فرزندان خود را ناراضی ببینیم. در نتیجه ممکن است از آنها محافظت کنیم حتی زمانی که میدانیم درس مهمتر برای آنها ممکن است تجربه موقعیت و عواقب آن باشد.
به عنوان مثال، یکی از والدین ممکن است بیش از حد به فرزند خود هشدار دهد که “اگر به اجاق گاز دست بزنی، میسوزی.” اگر کودک پس از چند بار اخطار این درس را نیاموخته باشد، احتمالاً با صد بار تکرار آن را یاد نخواهد گرفت. با این حال، اگر اجاق گاز را لمس کند و بسوزد، احتمالاً این درس را خواهد آموخت. حال، مطمئناً منظور من این نیست که این موضوع در همه موقعیتها صدق میکند. بدیهی است که والدین به کودک اجازه نمیدهد در خیابان بازی کنند تا درس بگیرند و ماشین با آنها تصادف کند و آنها درس بگیرند. والدین باید در مورد اینکه کودک آماده یادگیری چه درسی است قضاوت کند. با این حال، آموزش والدگری شامل یاد دادن درسها میشود، حتی اگر برای والدین دردناک باشد.
ما در جامعه، از تجربه هر نوع احساس «بد» وحشت داریم. نمیخواهیم احساس غم، آسیب دیدگی یا عصبانیت کنیم. ما به عنوان نوزادانی به این دنیا میآییم که میخواهیم تمام نیازهایمان برآورده شود. وقتی احساس ناراحتی میکنیم گریه میکنیم تا زمانی که کسی حالمان را بهتر کند. این رویداد طبیعی است. با این حال، ما گاهی اوقات به دلیل بیحوصلگی گریه میکنیم یا زمانی که خودمان میتوانیم این کار را انجام دهیم، میخواهیم از ما مراقبت شود. با گذشت زمان، اگر همه خواستههایمان، به ویژه خواستههای غیرمنطقی برآورده شوند، میآموزیم که ناراحتی غیرقابل تحمل است و باید خود را از شر آن خلاص کنیم. ما به این باور رسیدهایم که هرگز نباید احساس ملال، غم یا محرومیت کنیم.
شادی چیست؟
ما مفهومی تحریف شده از شادی ساختهایم. فرهنگ ما عموما در تلاشِ متمرکز بر شادی است. اغلب بر این باوریم که اگر احساس شادی نکنیم، مشکلی وجود دارد. ما فرهنگ کمدی هستیم که مشکلات در آن همیشه در نیم ساعت حل میشود و خانوادهها همواره کارکردی دارند یا حداقل ناکارآمد اما شاد هستند.
جستجوی شادی رویایی آمریکاییست که فرهنگ ما را میبلعد. به نوعی ما به این باور رسیدهایم که شادی نه تنها یک حق مسلم است، بلکه به خودی خود یک دستاورد است. ما معتقدیم که اگر چیزی کمتر از خوشبختی را تجربه کنیم شکست خورده ایم. ما هرگز پول کافی نداریم. ما چیزهایی را جمع میکنیم که حتی از آنها استفاده نمیکنیم. ما میخواهیم فرزندانمان در این استاندارد غیرممکن که برای خود تعیین کردهایم، احساس خوب حتی بیشتر از تصور ما به دست آورند. اما ما اشتباه میکنیم
شادی چیزی نیست که ما به آن دست پیدا کنیم، بلکه چیزی است که وقتی احساس رضایت از زندگی و خودمان داشته باشیم، تجربه میکنیم. این احساس رضایت چیزی نیست که تنها زمانی اتفاق میافتد که همه چیز به خوبی پیش میرود، بلکه زمانی اتفاق میافتد که همه چیز در اطراف ما از هم میپاشد.
ما نمیتوانیم شادی را همانطور که چیزهای مادی را به دست میآوریم به دست آوریم. خوشبختی چیزی نیست که به ما داده شود چون ما خوب هستیم. شادی کیفیت بودن است که میتواند حتی زمانی که غمگین، سوگوار، عصبانی، آسیب دیده، مضطرب، یا ناامید هستیم رخ دهد. در واقع، فرضی که من میکنم این است که شادی به این دلیل اتفاق میافتد که ما میتوانیم غم، سوگ، خشم، آسیب، استرس و ناامیدی را تجربه کنیم.
چرا همه هیجانات ارزشمند هستند؟
دریافتهام که بسیاری از مراجعین من از حالات هیجانی میترسند. اغلب به من میگویند: «نمیخواهم غمگین شوم» یا «نباید احساس عصبانیت یا ناامیدی کنم» یا «باید صبر بیشتری داشته باشم». وقتی احساس غم یا سوگ میکنند، این را به این معنا تفسیر میکنند که افسردگی بالینی دارند. اما افسردگی یک بیماری روانی است که با احساس غم و اندوه تفاوت اساسی دارد. در واقع، افسردگی اغلب یک بیحسی یا عدم وجود احساسات است. افرادی که از این حالات هیجانی میترسند، این تصور را ایجاد میکنند که داشتن احساس بد یا غمگین بودن به این معنی است که مشکلی در آنها وجود دارد.
به هر حال، خلاف آن صحیح است. تجربه طیف گستردهای از هیجانات نشان میدهد که چیزی درست در ما است. ما به عنوان موجوداتی خلق شدهایم که قادر به تجربه هیجانات متعدد با تفاوتهای ظریف هستند. ما بخشهای فیزیکی اضافی نداریم. هر چیزی که با آن به دنیا میآییم هدفی دارد (یا حداقل زمانی هدفی داشته است). اگر قرار نبود احساس کنیم، چرا باید با ظرفیت احساسات به وجود میآمدیم؟ آیا منطقی نیست که در نظر بگیریم که احساسات ما هدف دارند؟
این روند بسیار طبیعی گاهی به دلایل مختلف برای ما مخدوش میشود. به عنوان مثال، چند سال پیش شنیدم که مادر یکی از دوستانم به نوهاش گفت: «نه، تو عصبانی نیستی» وقتی کودک میخواست عصبانیتش را بیان کند. ناگهان به ذهنم رسید که چرا دوستم با عصبانیت مشکل دارد. بیشتر عمر به او گفته شده بود که چیزی را که تجربه میکند احساس نمیکند. “نه، تو عصبانی نیستی.” چقدر آسان است به کسی بیاموزیم که احساسات قابل پذیرش نیستند.
چگونه خوشبختی را پیدا کنیم؟
ما همواره به دنبال پاسخی برای رسیدن به خوشبختی هستیم. به نظر میرسد که ما اغلب به دنبال وارستگی هستیم که اغلب آن را با حالت ثابت نیروانا برابر میگیریم. برای من کنجکاوانه است که تنها چیزی که در دسترس همه ما است، یعنی در درون ما قرار دارد، به نظر میرسد دور از دسترس ماست. مشکل این است که ما همچنان به دنبال پاسخها هستیم. انتظار داریم مسیر عرفانی باشد و فقط معلمی توانا بتواند راه را به ما نشان دهد. در حالی که در واقعیت، هر یک از ما در درون راهی را داریم.
و آن راه چیست؟ این است که به پاسخ های طبیعی خود اعتماد کنیم، به غرایز خود اعتماد کنیم، به هیجانات خود اعتماد کنیم. به جای اینکه از هیجانات خود دوری کنیم و آنها را به عنوان چیزی که مانع خوشبختی ما میشود تلقی کنیم، میتوانیم هیجانات خود را راهی برای رسیدن به شادی بشناسیم. هرچه بیشتر بتوانیم احساسات را به طور کامل تجربه کنیم، بیشتر میتوانیم از احساسات خود برای کمک به کنار آمدن با زندگی استفاده کنیم. به عنوان مثال، من نمیتوانم به شما بگویم چگونه بسیاری از ازدواجها خراب را میشود زیرا یکی از آنها یا هر دو نفر احساسات خود را به اشتراک نمیگذارند. در نتیجه، در مورد آنچه که دیگری فکر میکند یا احساس میکند پیش داوری میکنند.
اگر عصبانیت را تجربه کنیم زیرا کسی به ما صدمه زده است و خشم خود را قاطعانه ابراز میکنیم، ممکن است به ما اجازه دهد مشکل را حل کنیم. در حالی که اگر آن را برای خود نگه داریم، ناامیدتر میشویم
غم هم حالتی است مثل شادی، زیرا یک هیجان است و هیجانات به ما اجازه میدهد مشکلات را حل کنیم و حل مشکلات به ما امکان میدهد تا آنجا که میتوانیم کامل زندگی کنیم.
عقل ما تنها بخشی از اطلاعاتی را که میتوانیم از دنیا به دست آوریم به ما میدهد. یک بازی پوکر را بدون توانایی مشاهده سایر بازیکنان تصور کنید. ما همیشه در حال خواندن رفتار غیرکلامی دیگران هستیم و این اطلاعات به ما در تصمیم گیری کمک میکند. در بازی پوکر، ما از این اطلاعات برای تعیین اینکه آیا بازیکنان دیگر بلوف میزنند یا اینکه فکر میکنند دستشان چقدر خوب است، استفاده میکنیم. اغلب، این اطلاعات به عنوان “حس دلی” توصیف میشود. اگر از ما بپرسند که چرا در طول بازی پوکر انتخاب خاصی انجام دادیم، ممکن است نتوانیم بگوییم: “چون بازیکن دیگر هنگام شرط بندی چشمانش را تغییر داد.” با این حال، مغز ما این اطلاعات را پردازش کرد و ما نتیجه را به یک “حس دلی” نسبت میدهیم.
تا به حال متوجه شده اید که برخی افراد بسیار با غرایزشان هماهنگ هستند و به نظر میرسد که نیت دیگران را دقیقتر میخوانند؟ و در نتیجه، به نظر میرسد شانس بیشتری برای موفقیت برای کارهایی که انجام میدهند دارند؟ دلیل اینکه این ممکن است درست باشد این است که چنین افرادی بسیار بیشتر با حالات هیجانی خود در ارتباط هستند و میتوانند بر اساس واکنشهای درونی خود یک موقعیت را تفسیر کنند و تصمیم بگیرند.
بسیاری از مردم سرنخی از اینکه گاهی اوقات چه احساس میکنند را ندارند چرا که با احساسات درونیاشان هماهنگ نیستند. افراد دیگر نسبت به احساسات فیزیکی بیش از حد واکنش نشان میدهند و میترسند و بنابراین اغلب در مورد احساسات و اطلاعاتی که ارائه میشود در تاریکی هستند. ما باید یاد بگیریم که با دقت به بدن خود گوش دهیم تا بتوانیم از احساسات خود به شکلی که درست است استفاده کنیم.
چگونه “امیال ثابت” جلوی شادی را میگیرند؟
ما از انجام چنین کاری منع شدهایم، زیرا تصمیم گرفتهایم غیرواقعی به جهان نگاه کنیم. یکی از راههایی که ما این کار را انجام میدهیم، ایجاد «امیال ثابت» است. “میل ثابت” اعتقادی است در مورد چگونگی زندگی و اینکه ما نمیتوانیم شاد باشیم مگر اینکه زندگی انتظارات ما را برآورده کند. از آنجایی که زندگی به ندرت آن چیزی است که ما معتقدیم باید باشد، این نوع تفکر ما را محکوم به غم میکند. به عنوان مثال، اگر باور داشته باشم که برای شاد بودن باید به سطح معینی از موفقیت مالی برسم و سپس به یک اختلال ناتوان کننده مبتلا شوم که مانع از کار کردن من میشود، ناراضی خواهم بود زیرا واقعیت با مشکل من مطابقت ندارد. با این حال، اگر باور داشته باشم که بدون توجه به موانعی که زندگی بر سر راهم قرار میدهد، میتوانم شاد باشم و به آن موانع به عنوان چالش یا فرصتی برای رشد نگاه کنم، بنابراین باز هم خوشحال خواهم بود.
این اصل را زمانی فهمیدم که در دوره کارآموزی در بخش ضایعه نخاعی کار میکردم. کار من ارزیابی سلامت روانی بیماران بود. چیزی که مرا تحت تأثیر قرار داد این بود که با وجود اینکه همه افراد در آن واحد آسیب مشابهی داشتند، برخی رنجور، منفی و ناراضی بودند در حالی که برخی دیگر واقعاً از زندگی خود راضی بودند و در نتیجه زندگی کاملی داشتند. همچنین، کارکنان به من گفتند که آنهایی که رنجور بودند، در سنین پایینتر میمیرند، حتی اگر آسیب جسمی آنها ایجاب نمیکرد. من این تفاوتها را به گیر افتادن در میل ثابت متمرکز بر سلامتی و تمامیت جسمانی نسبت میدهم تا اینکه بتوانم تجربیاتی را که زندگی ارائه میدهد بپذیرم.
ارزش غم چیست؟
تجربه معلم ماست. برای استفاده واقعی از اطلاعات ارائه شده توسط احساساتمان، باید به خود اجازه دهیم تا طیف کاملی از احساسات را تجربه کنیم. همه تجربیات ما مرتبط و مهم است، حتی تجربیات ناخوشایند، زیرا ما فرصت یادگیری و رشد را داریم.
میدانم که برای من، برخی از ناخوشایندترین تجربیات زندگی جزو مهمترین درسها بوده است. طبیعتاً در آن زمان من به میل خود وارد این تجربیات نشدم و فکر نمیکردم که چقدر خوش شانس بودم که توانستم چنین دردی را تجربه کنم. بلکه، مقاومت کردم و به خودم گفتم که اوضاع چقدر ناعادلانه است. معمولاً بعدتر متوجه شدم که این تجربه چقدر برای من ارزشمند است. و اینکه غم و درد موقت کمک قابل توجهی به توانایی من در رضایت از خودم و لذت بردن از زندگی کرده است. با این حال، اخیراً میتوانم به این تجربیات به طور گستردهتر نگاه کنم و حداقل به خودم بگویم: «ممکن است این موقعیت را دوست نداشته باشم و ترجیح میدهم آن را تجربه نکنم؛ با این حال، مطمئن هستم که چیز مهمیبرای زندگی من فراهم کند. شاید الان نه، و شاید ده سال دیگر نه، اما روزی برای من ارزشمند خواهد بود.”
این انتخاب شماست. شما میتوانید با اجتناب از پیامهای هیجانی از نیمی از تجربههایی که زندگی به شما ارائه میدهد اجتناب کنید. یا میتوانید واقعاً “روز را غنیمت بشمارید” و احساسات خود و مزایایی را که زندگی برای شما به ارمغان میآورد را کاملاً تجربه کنید. غم حالتی از شادی است. و همچنین بقیه هیجانات ما بخشی از توانایی ما برای داشتن رضایت و خشنودی هستند.











